دارد دو سال میشود که در بلاتکلیفی محض زندگی میکنم.
دو سال قبل در چنین روزهایی از حفظ کردن و بهخاطر سپردن مزخرفاتی که ربطی به من نداشت و میدانستم هرگز پیدا نخواهد کرد، و بعد از امتحانات ابلهانهای که در بیشترشان هم ناموفق بودم جانم به لب رسید و تصمیم گرفتم رشتهام را عوض کنم. اما سختتر از چیزی بود که فکر میکردم. وسط هجمهی اطرافیان -خانواده، دوستان، همکلاسیها، آشناها و...، هرکس به طریقی- از یک طرف، و موانع قانونی و غیرقانونی و فراقانونی -سربازی و کنکور دوباره و ...- گیر کردم و بعد از یکی-دو ماه کشمکش و پادرهوایی و تعلیق، درست وقتی داشتم خودم را راضی میکردم به انتخاب بین بدتر و بدترتر و بدترترترین، بازداشت شدم. بخشی از زندگیام در همان یک ماه بههم ریخت (از جمله یک آیندهی نصف و نیمه تضمینشدهی شغلی که ربط من به آن مزخرفاتی بود که هر سال خرداد ماه و دی ماه مجبور به حفظشان بودم و انگیزهی انتخابات بدترتر)، و بخش بیشتری معلق شد تا دادگاه و حکم و... .
از طرفی آن "انگیزه"ی نیمبند شغلی را از دست داده بودم و زندگی تحصیلیام (زندگی تحصیلی؟!) دوباره شدیدن بیمفهوم و پوچ شده بود و از طرفی منتظر بیدادگاهی بودم که نهایتن در بیست دقیقه زندگیام را از هوا فرستاد به فضا!
و دوباره تعلیق و روزمرگی مفرط تا تصمیم بیدادگاه تجدید نظر و ... .
تنها تصمیمی که در این دو سال گرفتم و عمل کردم، انتخاب غربت از بین دو بد بود که هنوز نمیدانم کدام بد است و کدام بدتر، خودش شد آغاز یک تعلیق و پادرهوایی که نه، پادرفضایی دیگر، به مدت نامعلوم و به شدت بینهایت... .
امروز برای اولین بار جرئت کردم به این دو سال نگاه کنم. برای اولین بار نشستم و حساب کردم که در این دو سال چه کردهام و چه میتوانستم بکنم که نکردهام.
چیزی که برای خودم جالب است این که این دو سال هم هم مثل بقیهی دو سالهای قبلی ِ زندگیام بود و اگر هم فرقی داشت، فقط ظاهرش بود.
درست که نگاه میکنم، در این دو سال هم میتوانستم خیلی بیشتر از اینها زندگی کنم و تجربه کنم و خودم و دنیا را بشناسم. حتّا در این چند ماه که همهی آنهایی که گذراندهاندش متفقالقولاند که از سختترین روزهای زندگی ِ هر آدمی میتواند باشد، میشد خیلی بهتر از این بود و خوشتر از این بود و مفیدتر از این بود (مفید البته نه به آن معنای کلیشهای ِ غالب و احمقانه که رسانهها به خوردمان دادهاند و سعی میکنند بدهند تا از آدمیزاد یک ماشین بسازند که کار میکند که پول دربیاورد که خرج چیزهایی کند که هیچ ربطی به خوشبختی ندارند).
نمیدانم بار چندم است که این راز را کشف میکنم که خوبی و خوشی و رضایت، خیلی کمتر از آنکه به خودت ربط دارد، تابع متغیرهای بیرونی است.
در هیچکدام از این دفعات اما راه برونرفت را نیافتهام و نهایتن، همیشه منتظرم تا شاید روزهای بهتری در راه باشد... .
همشون مثل هم اند. به شکل عجیبی همشون مثل هم اند امید.
ReplyDelete