باید روزنامهخوان حرفهای باشی، باید هر روز ده بار جلوی کیوسکها ایستاده باشی و همهی تیترها را آنقدر با هم مقایسه کردهباشی که همهیشان را حفظ باشی، که بدانی چه میگویم.
باید امتحان کرده باشی که از علوم پایه تا کیلومتر پنج جاده تهران، در آن اتوبوسهای قراضهی زهوار دررفتهی دانشگاه، اگر روزنامه داشتهباشی چهقدر (و چقدرها قدر) کمتر طول میکشد نسبت به وقتی که روزنامه نداری، تا بدانی چه میگویم.
اصلن باید نصف دفعاتی که میخواستی سوار سرویس شوی، بهخاطر ِ خریدن همین روزنامه از اتوبوس جا مانده باشی و قید کلاس و کار و بار را زده باشی و رفتهباشی توی حیاط همین علوم پایه نشسته باشی و روزنامه خوانده باشی تا منظورم را بفهمی.
شاید تو هم تابستان هشتاد و هشت، ترم تابستانی داشتی و میدیدی که رانندههای خط علومپایه-پردیس، با چه ولعی یک "اعتماد ملی" (البته تا وقتی بود!) خریدهاند و میخوانند؛ شاید تو هم بین کلاسهایت روزنامه میخریدی و در شرجی تابستان ِ رشت، میرفتی پارک شهر، زیر سایهی درختی مینشستی و روزنامه میخواندی... .
اصلن شاید تو هم توی همهی چالهچولههای پیادهرو افتادهای و راه به راه از هر کس و ناکسی از قِبَل تنهی ناخواستهای که بهش زدهای بد و بیراه شنیدهای و هزاربار دوست و آشنا را ندیدهای و سلامشان را بیجواب گذاشتهای، فقط بهخاطر اینکه وسط پیادهرو، در راه خانه یا دانشگاه یا خرید یا هرچیز دیگری، داشتی روزنامه میخواندی... .
یکی-دو بار هم شاید بهخاطر روزنامهخواندن پشت ِ رل، کوبیدهای به ماشین جلویی و خر آوردهای و باقالی بارکردهای... .
شاید تو هم عمده دلیل دلگیر بودن عصر جمعهت، همین باشد که روزنامهای نیست که بخوانی... .
برای روزنامهخوان جماعت، هیچ روزی بی روزنامه شب نمیشود (و برای بعضیهاشان مثل من که عادت دارند "مطبوعات" را، از هر نوعی، فقط شبها بخوانند، هیچ شبی بدون روزنامه روز نمیشود). یا اگر بشود، میشود یک چیزی مثل ِ جمعه: دلگیر و رخوتآلود و حوصلهسربر و در یک کلمه، گُه!
برای "روزنامهخوانهای حرفهای"، روزنامه خواندن، عادتی است ورای تمام عادتها. شاید فقط بخشی از زندگی باشد، اما ورای همهی بخشهای دیگر است... .
شاید به نظر خیلیها، این عادت ِ روزنامهخوانی، این حرص و ولع ِ مهارناپذیر، یک بیماری باشد، یک "مرض" باشد؛ اما ترک این عادت، موجب مرضهایی است بسی بدتر و دردناکتر.
مرضی که دردش، عذابش، اعصابخردیش، تنگخلقیش، و مصائبش، شاید فقط قابل مقایسه با بازداشت کسانی باشد که، درست است از نزدیک نمیشناسیشان و هیچوقت ندیدهایشان و صنمی باهاشان نداری و شاید در جهانبینی و طرز فکر و ...، خیلی باهاشان فرق داشته باشی، اما اینها، همانها هستند که هر روز(یا شاید هفتهای یکبار، بههرحال دائم و مکرر، حالا با هر دورهی تناوبی) میخوانیشان. هرروز در زندگیت سرک میکشند. هر روز تو را وصل میکنند به جاهایی که بهشان علاقهمندی یا جاهایی که برایت مهم اند. یک کلام، باهاشان زندگی میکنی... .
تعدادی از کسانی که تو باهاشان زندگی کردهای، حالا در انفرادیاند و زیر سوال و جوابهایی معمولن مضحک و باید به کرده (و البته بیشتر نکرده)شان اعتراف کنند.
و دردناکی ِ این، اصلن کمتر از درد ترک عادت ِ روزنامهخواندن نیست...
انفرادیکشیدهها میدانند سختترین شب زندان، شب اول است و روزنامهخوانها میدانند سختترین روز ِ بیروزنامهیشان، یا بیروزنامهنگارشان، روز اول... .
راستی آقای بازجو، کیهان را که دیگر هر روز میخوانی؟
پس باید بفهمی چه میگویم...