Monday, January 28, 2013

#4 آقای بازجو، کیهان را که دیگر هر روز می‌خوانی یا روزنامه‌خواندن، بخشی از زندگی نیست، همه‌ی زندگی است


باید روزنامه‌خوان حرفه‌ای باشی، باید هر روز ده بار جلوی کیوسک‌ها ایستاده باشی و همه‌ی تیترها را آن‌قدر با هم مقایسه کرده‌باشی که همه‌ی‌شان را حفظ باشی، که بدانی چه می‌گویم.

باید امتحان کرده باشی که از علوم پایه تا کیلومتر پنج جاده تهران، در آن اتوبوس‌های قراضه‌ی زهوار دررفته‌ی دانشگاه، اگر روزنامه داشته‌باشی چه‌قدر (و چقدرها قدر) کم‌تر طول می‌کشد نسبت به وقتی که روزنامه نداری، تا بدانی چه می‌گویم.

اصلن باید نصف دفعاتی که می‌خواستی سوار سرویس شوی، به‌خاطر ِ خریدن همین روزنامه از اتوبوس جا مانده باشی و قید کلاس و کار و بار را زده باشی و رفته‌باشی توی حیاط همین علوم پایه نشسته باشی و روزنامه خوانده باشی تا منظورم را بفهمی.

شاید تو هم تابستان هشتاد و هشت، ترم تابستانی داشتی و می‌دیدی که راننده‌های خط علوم‌پایه-پردیس، با چه ولعی یک "اعتماد ملی" (البته تا وقتی بود!) خریده‌اند و می‌خوانند؛ شاید تو هم بین کلاس‌هایت روزنامه می‌خریدی و در شرجی تابستان ِ رشت، می‌رفتی پارک شهر، زیر سایه‌ی درختی می‌نشستی و روزنامه می‌خواندی... .

اصلن شاید تو هم توی همه‌ی چاله‌چوله‌های پیاده‌رو افتاده‌ای و  راه به راه از هر کس و ناکسی از قِبَل تنه‌ی ناخواسته‌ای که به‌ش زده‌ای بد و بی‌راه شنیده‌ای و هزاربار دوست و آشنا را ندیده‌ای و سلامشان را بی‌جواب گذاشته‌ای، فقط به‌خاطر اینکه وسط پیاده‌رو، در راه خانه یا دانشگاه یا خرید یا هرچیز دیگری، داشتی روزنامه می‌خواندی... .

یکی-دو بار هم شاید به‌خاطر روزنامه‌خواندن پشت ِ رل، کوبیده‌ای به ماشین جلویی و خر آورده‌ای و باقالی بارکرده‌ای... .

شاید تو هم عمده دلیل دل‌گیر بودن عصر جمعه‌ت، همین باشد که روزنامه‌ای نیست که بخوانی... .

برای روزنامه‌خوان جماعت، هیچ روزی بی روزنامه شب نمی‌شود (و برای بعضی‌هاشان مثل من که عادت دارند "مطبوعات" را، از هر نوعی، فقط شب‎ها بخوانند، هیچ شبی بدون روزنامه روز نمی‌شود). یا اگر بشود، می‌شود یک چیزی مثل ِ جمعه: دل‌گیر و رخوت‌آلود و حوصله‌سربر و در یک کلمه، گُه!

برای "روزنامه‌خوان‌های حرفه‌ای"، روزنامه خواندن، عادتی است ورای تمام عادت‌ها. شاید فقط بخشی از زندگی باشد، اما ورای همه‌ی بخش‌های دیگر است... .

شاید به نظر خیلی‌ها، این عادت ِ روزنامه‌خوانی، این حرص و ولع ِ مهارناپذیر، یک بیماری باشد، یک "مرض" باشد؛ اما ترک این عادت، موجب مرض‌هایی است بسی بدتر و دردناک‌تر.

مرضی که دردش، عذابش، اعصاب‌خردیش، تنگ‎خلقی‌ش، و مصائبش، شاید فقط قابل مقایسه با بازداشت کسانی باشد که، درست است از نزدیک نمی‎‌‌شناسی‌شان و هیچ‌وقت ندیده‌ای‌شان و صنمی باهاشان نداری و شاید در جهان‌بینی و طرز فکر و ...، خیلی باهاشان فرق داشته باشی، اما این‌ها، همان‌ها هستند که  هر روز(یا شاید هفته‌ای یک‌بار، به‌هرحال دائم و مکرر، حالا با هر دوره‌ی تناوبی) می‌خوانی‌شان. هرروز در زندگی‌ت سرک می‌کشند. هر روز تو را وصل می‌کنند به جاهایی که به‌شان علاقه‌مندی یا جاهایی که برایت مهم اند. یک کلام، باهاشان زندگی می‌کنی... .
تعدادی از کسانی که تو باهاشان زندگی کرده‌ای، حالا در انفرادی‌اند و زیر سوال و جواب‌هایی معمولن مضحک و باید به کرده (و البته بیش‌تر نکرده)شان اعتراف کنند.
و دردناکی ِ این، اصلن کم‌تر از درد ترک عادت ِ روزنامه‌خواندن نیست...

انفرادی‌کشیده‌ها می‌دانند سخت‌ترین شب زندان، شب اول است و روزنامه‌خوان‌ها می‌دانند سخت‌ترین روز ِ بی‌روزنامه‌‌ی‌شان، یا بی‌روزنامه‌نگارشان، روز اول... .

راستی آقای بازجو، کیهان را که دیگر هر روز می‌خوانی؟
پس باید بفهمی چه می‌گویم...




Sunday, January 27, 2013

#3 همه‌ی ما یک اصول‌گرای درون داریم یا روزی که چشم سفید سینما با همکاری شال قرمز تو زندگی‌م را به آتش کشید


نکتهای که وجود دارد، این است که ترمه فقط در موقعیت انتخاب بین پدر و مادرش قرار نگرفته. [او] در موقعیت خطیرتریست:
انتخاب دو شیوهی زندگی.
پدر یک شیوهی زندگی دارد، و مادر یک شیوهی دیگر.
پدر سعی میکند که پای اصول خودش به هر قیمتی بایستد (که یک جایی نمیتواند).
و مادر خیلی پایبند به اصولش نیست.او در آن دادگاه در واقع باید بین این دو شیوهی زندگی برای آیندهی خوش، یکی را انتخاب کند.
و این هم یکی از سوالات من است که نسل بعد کدام شیوه را برای آینده انتخاب میکند؟
آیا شیوهای را که شبیه پدر ترمه است یا شیوهای که شبیه مادرش است؟

نکتهی تراژیک این است که اگر هیچکدام از اینها را دوست نداشتهباشد انتخاب کند، دیگر راهی برایش باقی نیست.
و این است که قضیه را تلخ میکند...

از مصاحبهی برنامهی هفت با اصغر فرهادی - سال
89



سکانس اول- اصغر فرهادی، بعد از اینکه فیلمش، در دو بخش "فیلم خارجی" و "فیلمنامهی تألیفی" نامزد اسکار شد، گفت بخش فیلمنامه برایش مهمتر است، چون کارش را با نوشتن شروع کرده (نقل به مضمون).

این حرف فرهادی، احترام من را -که یکی از رؤیاهای احتمالن برآوردهنشدنیام فیلمنامه نوشتن است- به او خیلی بیشتر کرد.

برای منی که چیزی از سینما نمیفهمم، تمام مسحورکنندگی "جدایی" در فیلمنامهاش بود، درست مثل ِ"دربارهی الی"، درست مثل "چهارشنبهسوری".

سکانس دوم- ما در کشوری زندگی میکنیم که نام ِ بیاصل و نسبترین و بیاصولترین و فاسدترین جریان ِ سیاسی تاریخش (که اصلن جریان سیاسی نیست)، "اصولگرا"ست.
در عرصهی سیاست ایران، یکی از خندهدار ترین ژانرها، این خوشخیالهایی هستند که فکر میکنند "اصولگرایان" (جناح راست اسبق، محافظهکاران سابق) واقعن یک جریان سیاسی پابند به قواعد سیاست اند! اینکه ما فکر کنیم که اصولگرایان یک جریان سیاسی هستند که برای خودشان راهی و برنامهای و آرمانی و اصولی دارند، منزجرکنندهترین تصویر از این جریان استاینها که میگویند باید در انتخابات آینده با یکی از این اصولگرایان ائتلاف کرد درواقع این تصویر منزجرکننده را تائید میکنند و از آنها هم خندهدارتر اند البته!
و همینطور آنها که میگویند اصولگرای خوب هم داریم، و مثالشان حَضَرات عماد افروغ و علی مطهری است، یا اصولن نمیفهمند (چنین باد!) یا ... !
حرف زدن از اصول، در چنین کشوری سخت است.

سکانس سوم- "جدایی نادر از سیمین"، دست گذاشته درست آنجا که باید بگذارد: "نسل بعد کدام شیوه را برای آینده انتخاب میکند؟".
همهی ما یک "اصولگرا"ی درون داریم! همهی ما یک وجه داریم که به هیچ قاعده و اصلی پایبند نیست و اتفاقن قادر است این کثافت را به بهترین شکل توجیه کند! یک چیزی درون همهی ما هست که جز دوشیدن پستان منفعت -که میتواند قدرت، ثروت، شهرت، یا هر چیز دیگری باشد- هیچ چیز در کتش نمیرود.
سختترین انتخاب زندگی ِ همهی ما، همین انتخاب است.
میتوانیم "اصولگرا"(!) باشیم و بعد همهی اصول نوشته و نانوشتهی اخلاقی و سیاسی و دینی و انسانی و ایدئولوژیک را زیر پا بگذاریم و بعد بهترین شکل عملمان را توجیه کنیم.
و میتوانیم "اصولگرا" باشیم و بعد ...

سکانس آخر- امّا بهانهی این نوشته، و گفتنِ دوباره از "جدایی"، هفت بهمن 1390 است.
یک سال پیش حدودن همینروزها، "جدایی" برندهی گلدنگلوب شد و نامزد اسکار. به همین بهانه، یکی از سینماهای رشت، این فیلم را در سانسهای محدود اکران کرد.
یک سال پیش درست در چنین روزی، موبایلم زنگ خورد و -مثل همهی دفعات دیگری که اسمش را میدیدم- ذوقزده شدم. به تماشای پنجبارهی "جدایی" دعوت شدم.
گفتم: به بچهها هم بگم؟ و سریع اضافه کردم: البته من حوصلهی کسی را ندارم.
گفت: من هم ترجیح میدم به کسی نگیم.

خیلی زودتر از موعد ِ سینما بیرون زدم. نزدیکهای وقت سینما، زنگ زدم. موبایلش خاموش بود. زمین و زمان و مخترع برق و باتری و ادیسون و سامسونگ را چنان به باد فحش گرفتم که ... و مغموم و شکستخورده، رفتم کافه و چای و کیک خوردم. از موبایل دوستی زنگ زد و گفت که گوشیاش را گم کرده و بههرحال موعد و میعاد، پابرجاست. حالم شد مثل ِ تیمی که نتیجهی سه-صفر را به زور داور جبران کرده باشد.

و این یک دلیل دیگر بود برای دوستداشتن ِ "جدایی"، بهخاطر ِ دخترکی که آنروز پوتین قرمز پایش بود و شال قرمز سرش...
دوستداشتن "جدایی" شد آغاز دوست داشتنش...

بهنظرم در دنیا، هیچچیز جذابتر از سینما نیست.
هفت بهمن 1390، چشم سفید سینما نور واقعی خود را تابابد. هرچند چیزی که زندگی ِ من را به آتش کشید، شال ِ قرمز او بود...! (*)

بلیط‌های آن روز...





بعدالتحریر 1:
یک ماه بعد اعتراف کردم که وقتی پرسیدم "به بچهها بگم؟" خالصانه آرزو میکردم که بگویی "نه، به کسی نگو".
چند ماه بعد اعتراف کرد که وقتی پرسیدم "به بچهها هم بگم؟"؛ میخواسته از داخل همان موبایل، بخواباند زیر گوشم.

بعدالتحریر2:
همیشه دوست داشتم چیزی بنویسم که "سکانس اول، سکانس دوم، ..." داشته باشد. حالا نوشتم. بی‌هیچ توجیهی!

چشم سفید سینما کافی است نور واقعی خود را بتاباند تا جهانی را به آتش بکشد، ولی اکنون لازم نیست نگران باشیم؛ نور سینما به نحو اطمینان بخشی مقیّد و بی رمق شده است. (لوئیس بونوئل)