Wednesday, January 2, 2013

#1


مارگیت دوراس در "نوشتن، همین و تمام" می‌گوید "بین کسی که می‌نویسد و اطرافیان او همیشه باید نوعی جدایی باشد".
احساس نوعی جدایی از همه‌ی اطرافیان، و ترجیح ِ تقریبن همیشه‌ی تنهایی، از تنها چیزهایی‌ست که از کودکی با من است. از زمانی که یادم می‌آید... .
یکی دیگر از آن چیزها، ولع شدید نوشتن است. ولعی که از زمانی که دانستم نوشتن یعنی چه، گریبانم را گرفت و با همه‌ی بزرگ‌تر شدن‌ها (اگر بزرگ‌ شده باشم!) و این شاخه آن شاخه پریدن‌ها، ذره‌ای کم نشد؛ درست مثل ِ ترجیح همیشگی ِ تنهایی.
این میل نوشتن را، اوایل در دفتر خاطرات کودکانه‌ام، مدتی در وبلاگ، مدتی در نشریه‌ی کوچک و بی‌مجوز دانش‌آموزی‌مان، مدتی در داستان‌نویسی، مدتی در نشریه‌ی دانشجویی‌ (که هرچند هرگز رسمن توقیف نشد، اما جز یک شماره، مجال انتشار نیافت)، و این اواخر دوباره در دفتر خاطرات کودکانه‌ام، به خیال باطل خودم، مهار کرده بودم.
حالا شاید نوبت تکرار تراژدی ارضای این شهوت، در شکل کمدی‌اش باشد (البته بعید است "ارضای میل نوشتن در من" در تعریف تاریخ نزد مارکس بگنجد!). فقط حیف که دوباره مدرسه رفتن و دانش‌آموز شدن برایم، فرض محال است و دوباره دانشگاه رفتن و دانشجو شدن، فرض دور و بعید.
هرچند میل چندانی هم به تکرار تاریخ بیست و اندی ساله‌‌ی آیه‌ی تاریک هستی‌ام ندارم، ولو در قالب کمدی!

اما حالا که هستی هست و من هستم، حالا که نمی‌توانم از آن سر ِ پرسودا و دل پرآتشم جدا شوم، حالا که تکّه‌هایی از وجودم، از هستی‌ام، از آگاهی‌ام، از خودم را جا گذاشته‌ام در دنیایی هرگز نشناختمش، حالا که توشه‌ی سفر دراز و شاید بی‌پایانم -که آدمیان دو دسته‌اند: گروهی همیشه مسافرند حتا اگر مستقر باشند، و گروهی همیشه مستقرند حتا اگر مسافر باشند!- جز کوله‌باری از اندوه و سرخوردگی و یأس نیست، حالا که از کودکی‌ام، دو تکه را هنوز با خود دارم: میل به تنهایی و ولع نوشتن، نه برای پر کردن و گریز از تنهایی‌ام، که دقیقن برای تکمیل پازل تنهایی، چرا گاه ننویسم؟
هرچند، به قول یک دوست، "زبان تسلل سوءتفاهم‌هاست" و به قول رومن گاری در خداحافظ گری‌کوپر، "کلمه‌ها خیلی مسخره‌اند. همیشه آدم را گیر می‌اندازند. آدم خودش دارد حرف می‌زند، اما حرف‌ها مال یک نفر دیگر است"، اما به‌هرحال "یا می‌فهمند، یا نمی‌فهمند، من که مفسر نیستم.". 

هجوم ِ بی‌سروته ِ نقل قول‌ها به این نوشته، شاید نشانه‌ای از هجوم مداوم افکار به سر سودایی ِ من است.
بخشی از این افکار غالبن خاموش را، می‌توانم -یا تلاش می‌کنم که بتوانم- این‌جا دفن کنم.

از کوته‌نوشت‌های این وبلاگ، از فشردن این دکمه‌های پلاستیکی، از انتقال موج‌های مغناطیسی -که در خلاء هم قابلیت انتشار دارند-، انتظار ندارم و نمی‌توانم داشته‌باشم که ... . نمی‌دانم که چه حتّا!

امّا به‌هرحال، سهم من در این غربت ناخواسته و سفر بی‌بازگشت و میهمانی ناخوانده، شاید "گردش حزن‌آلودی در باغ خاطره‌ها" باشد. شاید هم "ادراک ماه و دریافت ِ ظلمت" در "اتاقی که به اندازه‌ی یک تنهایی‌است". دل من هم اندازه‌ی یک عشق است!

به یاد دارم که در رؤیاهایم، همیشه دنبال برقراری پیوندی میان عشق و سیاست و فلسفه و ادبیات و تاریخ بوده‌ام.
این هم سومین چیزی است که از کودکی با من مانده است.
شاید این‌جا هم دنبال همین پیوند باشم...

---

پس‌نوشت: آن‌قدر نقل‌ قول‌های این چند سطر زیاد شد، که حالا خودم هم نمی‌دانم کجایش نقل قول نیست!

2 comments:

  1. شخصا اینکه دوست دارم سلامت باشی و خوش به کنار ولی هر وقت همین که می بینم گه گاهی اینطرف و اونطرف می نویسی خوشحالم می کنه... می دونم هستی و فکر می کنی با تمام به قول خودت غربت تنگنا و مخمصه های موجود و مشتاقانه انتظار خواهم کشید برای به روز شدن بلاگت

    ReplyDelete
  2. awoooo adamo ghalat mide in bloget ta ye commento publish kone ke bere:))

    ReplyDelete