1- هیچگاه از خودم آنقدر ناامید و حتّا متنفر نمیشوم که وقتی به چهار سال پیش -زمان ِ انتخاب رشتهی دانشگاهم- فکر میکنم.
وقتی که چنان مسخ و ازخودبیگانه بودم، که فقط به انتخاب یکی از بین ِ "مهندسی" ِ برق و مکانیک و عمران و صنایع فکر میکردم و به کُلّی فراموش کرده بودم که از وقتی یادم میآید، یکی از بزرگترین سوداهای زندگیام، "معلم"شدن بوده.
نمیدانم تا کِی خودم را بابت آن روزها محاکمه خواهم کرد.
و هیچوقت جوابی بهتر از این نیافتم که در زمانهی ما معلمی -در ایران- از انتخابهای تقریبن آخر آدمهاست. قریب به اتفاق معلمهایی که داشتهام و دیدهام، به شغلشان علاقهی چندانی نداشتند و معلمی از انتخابهای آخرشان بوده. بیشترشان شغل دوم داشتند و دنبال راه ِ فراری از کلاس و مدرسه، که بروند به کار دومشان برسند!
من هم آدم ِ همین زمانهام.
اما اینها همه توجیه است.
من مسخ شده بودم.
و آدمی که به رؤیاهایش تا این حد خیانت کند، حالاحالاها باید تاوان بدهد... .
2- دیوید ممت، که آموزش و پرورش ِ معمول در دنیا را، نوعی "آزار و اذیت آئینی" میداند، نمیدانم اگر سیستم آموزشی ایران را میدید و لمس میکرد و در آن "تحصیل" میکرد، نامش را چه میگذاشت و به چه تشبیهش میکرد.
ممت در شاهکارش، "اولئانا"، از قول استادی که در حال گفتوگو با شاگردش است، میگوید:
"درسته. حالا: من گفتم «بهرهکشی». معنی ِ اون یه جور اذیت و آزار آئینیه. ما این کتاب رو هل میدیم طرف شما، میگیم این رو بخونید. حالا، شما میگید ما این رو خوندیم. من فکر میکنم شما دروغ میگید. پس از شما بازجویی میکنم، و وقتی متوجه میشم دروغ گفتهاید، آبروی شما زیر سوال میره و زندگیتون تباه میشه. این یه بازی بیمار گونهست..."
3- نمیدانم اگر همین دو-سه تا معلم ِ ارزشمند هم در مسیر زندگی ِ "تحصیلی"ام قرار نمیگرفتند، "ماحصل" این "تحصیل" چه بود.
همین دو-سه تا هم البته حالا شدهاند "خاطره". چندان امیدی به دیدن دوبارهیشان ندارم... .
4- یکی از مهمترین خوششانسیهایم در آخرین روزهای ایران، دیدار اتفاقّی ِ این مرد در خیابان بود.
آن چند لحظهی آخری را که در چشمهایش نگاه میکردم، خوب به یاد دارم. لحظههایی که من میدانستم "آخر" است و او نمیدانست.
میگویند هنگام احتضار، آدمی همهی زندگیاش را مرور میکند.
من هم در همان چند ثانیه، همهی کلاسهای جغرافیای سال دوم دبیرستان را -که البته خالی از هر آزار و اذیت آئینیای بودند- مرور کردم.
از این مرد، انبوهی "آموخته" دارم و اندکی "خاطره".
و مقادیر بیشتری افسوس، که چرا آموختهها و خاطرههایم را اضافه نکردم.
و یک دنیا حسرت، به خاطر ِ امیدی که به دیدنش ندارم... .
با این همه،
به امید دیدار آقای نصیرنیا...