Monday, June 3, 2013

#8 ما به خرداد پر از انتخابات عادت داریم!

اول. آخرین ساعات روز 22 خرداد، بعد از این‌که میرحسین موسوی خود را برنده‌ی انتخابات اعلام کرد و غیر از آن را تقلب دانست، دیگر هیچ حرفی با حاکمیت نزد.
مهدی کروبی هم همین‌طور. جز یک نامه‌ به هاشمی در خصوص تجاوز به بازداشتی‌ها، دیگر هیچ‌وقت و به هیچ طریق حاکمیت را در هیچ سطحی مخاطب قرار نداد.
همان موقع بسیار شنیدیم و خیلی‌ها -از اصلاح‌طلبان و خود سبزها تا حکومتی‌ها- گفتند که میرحسین -حتّا اگر معتقد است تقلب شده- باید دست از اعتراض بکشد و باید هوادارن و یاران خود را برای انتخابات بعدی سازمان‌دهی کند.
میرحسین اما هرگز چنین نکرد. هیچ حرفی از انتخابات نزد و اساسن دیگر هرگز با حاکمیت سخن نگفت.
همه می‌دانیم که او می‌توانست کنار بکشد، می‌توانست حزب تشکیل دهد و آماده‌ی انتخابات بعدی شود.
اما او چنین نکرد. هرگز هیچ حرفی از معامله‌ و سازش نزد و همه‌ی حرف‌هایی هم در خصوص سازش احتمالی پشت‌پرده زده می‌شد، بعد از حصر، موضوعیت خود را از دست داد.
واقعن میرحسین -و خیل هواداران جنبش سبز، چه فعالین و چه مردم عادی- نمی‌دانستند که احمدی‌نژاد مملکت را به قهقرا خواهد برد؟ نمی‌دانستند که در انتخابات بعدی هم، گزینه‌ی حاکمیت فردی بهتر از احمدی‌نژاد نخواهد بود؟ نمی‌دانستند عدم تلاش انتخاباتی برای راهیابی به قدرت -که بارها صراحتن از آن سخن گفتند و بعد هم پیام دادند که در انتخابات مجلس شرکت نمی‌کنند و بعد پیام دادند که نکرده‌اند-، چه معنایی دارد و چه عواقبی؟

دوم. خیلی از زندانیان سیاسی جنبش سبز -چه آن‌ها که هنوز در زندان‌اند و چه آن‌ها که دوران محکومیتشان تمام شده-، می‌توانستند با نوشتن چند خط به عنوان توبه‌نامه، یا اظهار پشیمانی، یا با کوتاه آمدن از ادعای تقلب، یا با برائت‌جویی از میرحسین و جنبش سبز، زندان نروند. (کما این‌ که حتّا عده‌ای توانستند با نادرست خواندن سیاست "مقاومت و خیابان"، فضای جدیدی برای فعالیت سیاسی آینده‌ی‌شان باز کنند.)
اما اکثریت غالب آن‌ها چنین نکردند.
بدیهی‌ است که آن‌ها می‌دانستند برای کاندیدا شدن در هر انتخاباتی در آینده، نباید زندان رفته باشند و نباید محکومیت قطعی داشته‌باشند و ... .

اضافه کردن چندین و چند گزاره‌ی دیگر به این واقعیات، اصلن کار سختی نیست.
و در کنار این واقعیات، باید یاد خودمان هم بیفتیم: وقتی در خیابان‌ها شعار تقلب سرمی‌دادیم و احمدی‌نژاد را جنایت‌کار و آیت‌الله خامنه‌ای را حامی او می‌خواندیم، بیشتر ما، آخرین چیزی که به آن فکر می‌کردیم، شرکت دوباره در انتخاباتی بود که مجریان و ناظرانش همان‌ ها باشند که در 88 بودند.

خیلی خیلی بعید می‌دانم میرحسین موسوی وقتی در 25 خرداد به میان مردم رفت و به مردمی‌ترین شکل ممکن بلندگو به دست گرفت، ذره‌ای در فکر انتخاباتی با همین مجریان و ناظران بوده باشد.
---------------------------------------------
حامیان سابق جنبش سبز، البته می‌توانند وارد انتخابات شوند. می‌توانند در ستادهای انتخاباتی حسن روحانی -که صراحتن می‌گوید اصول‌گراست و یکی از مهم‌ترین تحرکات خیابانی جنبش سبز، 25 بهمن، را صراحتن محکوم کرده، و همین حالا هم، واکنشش در برابر بازداشت اعضای ستادش، این است که خود همین اعضا را به افراطی‌گری متهم می‌کند- یا محمدرضا عارف -که در نماز جمعه‌ی 29 خرداد، وقتی خامنه‌ای صراحتن خط و نشان می‌کشید، اشک می‌ریخت- فعالیت کنند و مردم را به رای دادن به این‌ها تشویق کنند.

اما باید بپذیرند که این حضور، این دعوت، و این تشویق، متضمن پذیرش شکست جنبش سبز است.
به زبان بیاوریم یا نه، معنای حضور در انتخابات 92، این است که ما -مردم، میرحسین موسوی، تظاهرات‌کنندگان، زندانیان سیاسی، دانشجویان اخراجی و زندانی و محروم از تحصیل، روزنامه‌نگاران حامی جنبش سبز- فردای 22 خرداد 88، اشتباه کردیم.
حضور در انتخابات 92، واجد این معنای ضمنی است که میرحسین موسوی، حامیان و رأی‌دهندگانش، حتّا اگر فکر می‌کردند تقلبی صورت گرفته، نباید اعتراض می‌کردند. باید همه‌چیز را "به خدا می‌سپردند" و باید می‌رفتند حزب و روزنامه‌ی "قانونی" راه می‌انداختند و خود را برای انتخابات 92 آماده می‌کردند.

حضور در انتخابات 92، اگر معادل رد ادعای تقلب در انتخابات 88 نباشد، قطعن مغایر روش‌ و منش خیابانی و مردمی جنبش سبز است.
حضور در انتخابات 92، یعنی اعلام آغاز دوباره‌ی سیاستی که چهارسال پیش، در 25 خرداد 88، مردم و میرحسین موسوی پایانش را در خیابان‌ها اعلام کرده‌بودند.

حالا که بعد از 16 سال پی‌گیری سیاست اصلاحات از بالا، به روشنی شکست آن‌ را می‌بینیم، اصرار دوباره‌ی‌مان بر آن، فقط یک معنی دارد و آن این است که ما سیاست را برای سیاست می‌خواهیم.


Sunday, June 2, 2013

#7 شاعرانه غذا می‌خورد

"غذا خوردن گریس را دوست داشتمچون شاعرانه غذا میخورد. منظورم این است که ... . خب... تا به حال ندیده بودم کسی شاعرانه غذا بخورد... ."
(نامه‌ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی / ریچارد براتیگان)

فقط با او بود که  یکی از سیزیف‌وارترین فعالیت‌های بشر، می‌شد چیزی در حد معاشقه.
کارد و چنگال و قاشق و رستوران بروسکت و رستوران‌های جادّه‌ی قلعه‌رودخان و ساندویچ‌های عموخسرو و آن ساندویچی محقر فومن، از مهم‌ترین عناصر شیفتگی روزافزون من بودند.
اصلن به جهنم که اغلب عاشق‌پیشه‌های تاریخ، دوست دارند با معشوقشان چطور بگذرانند و چه کار بکنند. بیشترشان احتمالن دوست دارند موزیک گوش بدهند و برقصند و زیر باران بروند و حرف‌های صدمن یه‌غاز عاشقانه بزنند و ببوسند و ناز و نوازش کنند و "یک دست جام باده و یک دست زلف یار" و هر رمانتیک‌بازی لوس ِ دیگری!
من اما علاوه‌بر همه‌ی این‌ها و بیش‌تر از همه‌ی این‌ها، دیوانه‌ی نگاه کردنش بودم وقتی داشت غذا می‌خورد.
فرقی نمی‌کرد بنشینیم روی جدول‌های "لاو استریت" و ساندویچ‌ ِ کالباس یا هات‌داگ بوفه‌ی علوم‌پایه را بخوریم؛ یا وسط پارک فنی روی چمن‌ها بنشینیم و قرمه‌سبزی و قیمه‌ی رستوران انسانی را بخوریم؛ یا همبرگر عمو خسرو را داخل ماشین بخوریم؛ یا پیتزای گارمون را؛ یا پاستای پارادیزو را... .
هر کدام که قرار بود باشد، همیشه نیم‌نگاهی به این‌که چه‌قدر تا وقت غذا مانده داشتم.
نمی‌دانستم و نمی‌دانم چطور غذا خوردن یک آدم می‌تواند تا این حد اغواگر و فریبا باشد. هیچ حرفی برای توضیح دلیل متفاوت بودنش ندارم. ولی مطمئنم هرگز، هیچ‌کس نخواهد توانست مثل او با قاشق و کارد و چنگال، دل ببرد؛ آن هم درحالی‌که فقط غذایش را می‌خورد و هیچ چیز دیگری نیست که تو بتوانی بگویی تفاوتش این است!

و حالا که نیست، انگار وقتش شده همه‌ی خوردنی‌های دنیا، بابت دو دهه بی‌توجهی‌م، بابت اهمیت ندادنم به غذا و غذا خوردن، و بی‌استعدادی‌م در تشخیص غذای خوب و بد، انتقامشان را ازم بگیرند.
از زمان هجرت، سیر نزولی وزن ِ ناچیزم، دوباره شروع شده و گمانم اگر قرار بر لاغر شدن به همین منوال باشد، تا زمانی نه خیلی دور، محو شوم.
غذا و غذا خوردن، که تا پیش از او، پدیده‌ای بی‌اهمیت و جزئی و فقط برای بقا بود، بعد از او شده سوهان روح.

حالا که قرار است نباشد، کاش می‌توانستم به سرزمینی پرت شوم که زیتون نداشته باشد.
یا به دورانی که سیر تکامل به جایی رسیده باشد که بنی‌بشر با فوتوسنتز زنده بماند.

حالا که قرار است که دیگر از دست من زیتون نخورد، دلم می‌خواهد تمام درختان زیتون دنیا را به‌ آتش بکشم.
حالا که قرار است نباشد، کاش دست آتنا می‌شکست و آن درخت زیتون را در آتن نمی‌رویاند...

----------------------------------------------
پ.ن: گور پدر انتخابات...