Sunday, June 2, 2013

#7 شاعرانه غذا می‌خورد

"غذا خوردن گریس را دوست داشتمچون شاعرانه غذا میخورد. منظورم این است که ... . خب... تا به حال ندیده بودم کسی شاعرانه غذا بخورد... ."
(نامه‌ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی / ریچارد براتیگان)

فقط با او بود که  یکی از سیزیف‌وارترین فعالیت‌های بشر، می‌شد چیزی در حد معاشقه.
کارد و چنگال و قاشق و رستوران بروسکت و رستوران‌های جادّه‌ی قلعه‌رودخان و ساندویچ‌های عموخسرو و آن ساندویچی محقر فومن، از مهم‌ترین عناصر شیفتگی روزافزون من بودند.
اصلن به جهنم که اغلب عاشق‌پیشه‌های تاریخ، دوست دارند با معشوقشان چطور بگذرانند و چه کار بکنند. بیشترشان احتمالن دوست دارند موزیک گوش بدهند و برقصند و زیر باران بروند و حرف‌های صدمن یه‌غاز عاشقانه بزنند و ببوسند و ناز و نوازش کنند و "یک دست جام باده و یک دست زلف یار" و هر رمانتیک‌بازی لوس ِ دیگری!
من اما علاوه‌بر همه‌ی این‌ها و بیش‌تر از همه‌ی این‌ها، دیوانه‌ی نگاه کردنش بودم وقتی داشت غذا می‌خورد.
فرقی نمی‌کرد بنشینیم روی جدول‌های "لاو استریت" و ساندویچ‌ ِ کالباس یا هات‌داگ بوفه‌ی علوم‌پایه را بخوریم؛ یا وسط پارک فنی روی چمن‌ها بنشینیم و قرمه‌سبزی و قیمه‌ی رستوران انسانی را بخوریم؛ یا همبرگر عمو خسرو را داخل ماشین بخوریم؛ یا پیتزای گارمون را؛ یا پاستای پارادیزو را... .
هر کدام که قرار بود باشد، همیشه نیم‌نگاهی به این‌که چه‌قدر تا وقت غذا مانده داشتم.
نمی‌دانستم و نمی‌دانم چطور غذا خوردن یک آدم می‌تواند تا این حد اغواگر و فریبا باشد. هیچ حرفی برای توضیح دلیل متفاوت بودنش ندارم. ولی مطمئنم هرگز، هیچ‌کس نخواهد توانست مثل او با قاشق و کارد و چنگال، دل ببرد؛ آن هم درحالی‌که فقط غذایش را می‌خورد و هیچ چیز دیگری نیست که تو بتوانی بگویی تفاوتش این است!

و حالا که نیست، انگار وقتش شده همه‌ی خوردنی‌های دنیا، بابت دو دهه بی‌توجهی‌م، بابت اهمیت ندادنم به غذا و غذا خوردن، و بی‌استعدادی‌م در تشخیص غذای خوب و بد، انتقامشان را ازم بگیرند.
از زمان هجرت، سیر نزولی وزن ِ ناچیزم، دوباره شروع شده و گمانم اگر قرار بر لاغر شدن به همین منوال باشد، تا زمانی نه خیلی دور، محو شوم.
غذا و غذا خوردن، که تا پیش از او، پدیده‌ای بی‌اهمیت و جزئی و فقط برای بقا بود، بعد از او شده سوهان روح.

حالا که قرار است نباشد، کاش می‌توانستم به سرزمینی پرت شوم که زیتون نداشته باشد.
یا به دورانی که سیر تکامل به جایی رسیده باشد که بنی‌بشر با فوتوسنتز زنده بماند.

حالا که قرار است که دیگر از دست من زیتون نخورد، دلم می‌خواهد تمام درختان زیتون دنیا را به‌ آتش بکشم.
حالا که قرار است نباشد، کاش دست آتنا می‌شکست و آن درخت زیتون را در آتن نمی‌رویاند...

----------------------------------------------
پ.ن: گور پدر انتخابات...

1 comment:

  1. دقیقا من هم همیشه نفرین می‌شم بخاطر اینکه چرا به غذا خوردن به عنوان یک تکلیف یا وظیفه یا .... نگاه می‌کنم نه به عنوان یک لذت، یک فلسفه(به قول خودش) همیشه می‌گم سرمایه‌داری لذت‌های زندگی ما رو محو کرده. نه از کار لذت می بریم نه از درس و اون در جواب می‌گه: هنوز میشه از غذا خوردن لذت برد و تو حاضر نمیشی! لازم نکرده سعی کنی لذت‌های مرده رو زنده کنی....؛

    ReplyDelete